کریستن استوارت در راستا شکوفایی؛ از گرگ ومیش تا اسپنسر
به گزارش وبلاگ مستند، کریستن استوارت تقریباً یک دهه پیش به عنوان ستاره فیلم های گرگ و میش (Twilight) به اوج معروفیت خود رسید و برای بسیاری از مخاطبان، همواره دختر نوجوانی خواهد بود که عاشق یک خون آشام می گردد. ماه گذشته، این بازیگر در مصاحبه ای با ساندی تایمز بریتانیا (Sunday Times) گفت که احتمالاً حداکثر پنج فیلم واقعاً خوب در کارنامه هنری اش دارد. این کنایه بلافاصله الهام بخش پست های وبلاگ و جوک های رسانه های اجتماعی شد که می گفتند احتمالاً تمام آن پنج فیلم همان پنج گانه گرگ و میش است. استوارت البته از فیلم هایی که در ذهنش بود نامی نبرد، اما برای کابران اینترنتی فرصتی اجتناب ناپذیر مهیا شد که فیلم شناسی اولیه این بازیگر را شخم بزنند.
به هر حال، وقتی فرنچایزی درباره خون آشام هایی که بیسبال بازی می نمایند منتشر شد، کارشناسان سینمایی از حال و هوای مالیخولیایی و انرژی عصبی استوارت بد گفتند. کلودیا پویگ در یو اس تودی (USA Today) نوشت: استوارت فقط دو حالت داشت: بی احساس و کمی بی احساس تر. ریچارد روپر منتقد درباره او نوشت: او به قدری بی احساس است که آدم تعجب می نماید اصلاً چرا این موجودات ماوراء طبیعی این قدر دیوانه او هستند. کاربران یوتیوب ویدیوهایی از صحنه های که او لب هایش را به طور افراطی و عصبی گاز می گیرد، ساختند. و اینکه استوارت در حضور مقابل چشم های عموم همان معذب بودن کذایی را با خود به همراه داشت، گوش تلخی ای که حاکی از ناسپاسی بود، یاریی به جوّ حاکم نکرد. استوارت ستاره فرنچایزی بود که در بیست و دو سالگی او را به پرعایدیترین بازیگر زن تبدیل می کرد، اما قدردان شانسی که در خانه اش را زده بود، نبود.
امروز، استوارت از رسانه های اجتماعی دور است و جزئیات زندگی شخصی اش را فقط در اختیار مصاحبه نمایندگان معتمد قرار می دهد. این استراتژی در طول تقریباً دو دهه فعالیت حرفه ای در هالیوود به او یاری نموده است. اما نگرانی آشکار او نسبت به معروفیت از کارش رخت نبسته است. او از آن دسته بازیگران نادری است که رابطه عشق و نفرتش با نگاه موشکافانه مردم را به نقش هایش منتقل نموده است- و حالا به همین دلیل، در حال شکوفایی است.
با بازی او در نقش پرنسس دایانا در اسپنسر (Spencer)، فیلم هنری پابلو لارائین، این تنش ذاتی کاملاً نمایان می گردد. استوارت در واقع همان تصوری که از این شخصیت سلطنتی فقید در فکر مردم وجود دارد ارائه نمی نماید، بلکه روح او را تفسیر می نماید و زنی را به نمایش می گذارد که بار علاقه و گرایش به توجهی که جلب می نماید و در عین حال تنفر از آن، او را تسخیر نموده است. اگرچه استوارت مقایسه بین تجربه خودش از سلبریتی بودن و دایانا را کم اهمیت جلوه داده است، در این فیلم به صریح ترین حالت ممکن با وحشت ذاتی ستارگی مبارزه می نماید. انتخاب غیرمنتظره، و به طرز شیطنت آمیزی فراتر از انتظار او برای نقش دایانا از همان جنس روایت تلاقی زندگی با هنر است که هیئت های اهدای جوایز برای آن ارزش قائل هستند. از اولین نمایش فیلم در جشنواره ها، استوارت برخی از برترین نقد های کل کارنامه هنری اش را برای بازی در این فیلم دریافت نموده است. منتقدان نوشته اند که او یکی از هیجان انگیزترین بازیگرانی است که امروز کار می نماید، با توانایی مسحور کردن دوربین حتی در لحظات سکون.
اما چه چیزی از زمان فیلم های گرگ و میش تغییر نموده است؟ اولاً، او حالا از چرخه مطبوعاتی بدخواه سلبریتی ها که اضطراب نوجوانی را ضعف او تلقی می کردند، خارج شده و جان سالم به در برده است. نام او دیگر در لیست منفورترین افراد مشهور قرار نمی گیرد؛ در عوض، تیترها درباره اش می گویند زمان آن رسیده است که اعتراف کنیم او بازیگر خوبی است. دوماً، استوارت چند کار مستقل تأثیرگذار هم در کارنامه اش دارد، مثل نقش مکملی که در فیلم تحسین شده محصول 2014 هنوز آلیس (Still Alice) به کارگردانی ریچارد گلتزر و واش وستمورلند در کنار بازیگرانی چون جولیان مور و الک بالدوین داشت. (او در این فیلم نقش دختر استاد دانشگاهی، با بازی جولیان مور، را بازی می نماید که مبتلا به آلزایمر است.)
یا همکاری اش با نویسنده و فیلمساز فرانسوی اولیویه آسایاس در فیلم محصول 2014 ابرهای سیلس ماریا، باز هم در نقش مکمل کنار ژولیت بینوش ظاهر شده است که برای آن جایزه سزار، معادل فرانسوی اسکار، را دریافت کرد. (او در این فیلم نقش مدیر برنامه های بازیگری ستاره، با بازی بینوش، را بازی می نماید که در تلاطم زندگی هنری و شخصی این بازیگر همراهش است و جایی از او ناامید می گردد و رهایش می نماید.) آن تغییر جهت بعد از فیلم های گرگ و میش شکل تازه ای به خود گرفت، حتی در نقش هایی که همان خشکی مشخصه نقش آفرینی های سابق او را داشت؛ حالا دیگر ماتم زدگی او تلطیف شده بود، و بی احساسی اش به هوشیاری خونسردانه تعبیر می شد.
سینمادوستان معاصر به راحتی می توانند از خیر تماشای فیلم های گرگ و میش بگذرند و برچست سریال کسل نماینده و مبهم رد ه بزرگسالان جوان را به آن بزنند و پیش خود بگویند همان بهتر که فراموش گردد. اما کار استوارت در آن فیلم ها هویت او را به عنوان یک بازیگر شکل داد. او شخصیت بلا سوان را به یک جور غم و ملالت همذات پندارانه و ناخوشایند مخصوص نوجوانی آغشته کرد و این کار را به خوبی انجام داد. اگر آن پشت چشم نازک کردن ها، لب ورچیدن ها و حالت عبوس، تحسین منتقدان را برنمی انگیزد، اشکالی ندارد؛ بازی او در آن فیلم ها آن قدر به یادماندنی بوده است که تماشاگران را تا پنج قسمت با خود همراه بکند.
استوارت از آن موقع در فیلم هایی ظاهر شده است که آشفتگی درونی شخصیت های مشکل دار را به تنش بیرونی دافعه دار تبدیل می نماید. بلا در گرگ و میش مثل مورین در مأمور خرید شخصی (Personal Shopper)، دومین همکاری استوارت با آسایاس، برای تماشاگران همانند لوح سفید است. هر دو شخصیت هایی هستند که در یک داستان ماوراء طبیعی قرار گرفته اند، و هر دو با لمس ظریف استوارت تثبیت شده اند. (او در مأمور خرید شخصی که سال 2016 به نمایش عایدی، نقش مورین کارترایت، مسئول خرید شخصی فردی مشهور را بازی می نماید که توانایی برقراری ارتباط با ارواح را دارد و می خواهد با برادر دوقلویش که اخیراً همان جا فوت نموده است، ارتباط برقرار کند.)
بازیگران و فیلمسازان تمایل دارند کارهای انگشت نمای قدیمی خود را نادیده بگیرند -یا به موج تمسخر جمعی بپیوندند، همان کاری که رابرت پتینسون، همبازی استوارت با گرگ و میش نموده است- اما استوارت به گونه ای متفاوت به گذشته خود نگاه نموده است. به نظر می رسد که او در مقام یک بازیگراز کاوش در معنی معروفیت و نفوذ لذت می برد، فصل مشترکی که می توان در کارهایی مثل فراری ها (The Runaways)، سیبرگ (Seberg) و حالا اسپنسر یافت. انگار فکریت منفی مردم نسبت به او تنها باعث گرایشش به شخصیت هایی شد که مخاطبان چون درست درک شان نمی نمایند، آنها را پس می زنند.
استوارت در فیلم محصول 2019 سیبرگ به کارگردانی بندیکت اندروز نقش جین سیبرگ، بازیگر امریکایی را در زمانی که تحت نظر اف بی آی و پروژه ضد جاسوسی کو اینتل پرو بود، بازی می نماید. در فیلم محصول 2010 فراری ها باز هم در یک اثر زندگینامه ای دیگر به کارگردانی فلوریا سیجیزموندی در کنار داکوتا فانینگ ظاهر شده است که ماجرای تشکیل یک گروه موسیقی راک امریکایی در دهه هفتاد میلادی را با همین نام در دوره ای روایت می نماید که مرسوم نیست دخترها گیتار الکترونیک بنوازند.
بنابراین، تکامل حرفه استوارت، فرایند فرار از فرانچایز گرگ و میش یا شکل بازی او در این سری فیلم ها نیست. در اسپنسر به نظر می رسد که او کاملاً این واقعیت را درک می نماید که نقش آفرینی هایش به طور جدایی ناپذیری با برداشت های قدیمی مخاطب از کارش مرتبط هستند- و او آن را پذیرفته است. استوارت اخیراً درباره دایانا گفته است: او ترکیب عجیبی از چیزهایی است که از قرار هیچ همخوانی با هم ندارند. این گزاره می تواند درباره خود استوارت هم صادق باشد.
منبع: theatlantic
منبع: دیجیکالا مگ