کتاب سال های جوانی و سیاست: خاطرات نجف دریابندری از آبادان
به گزارش وبلاگ مستند، کتاب سال های جوانی و سیاست: خاطرات نجف دریابندری از آبادان
نویسنده: حسین میرزائی
مقدمه:
مصاحبهی حاضر دریچه ای است به زندگی نجف دریابندری، مترجم و نویسنده برجسته آبادانی، در سال هایی که در زادگاهش میزیست و در شرکت نفت انگلیس و ایران و بعدتر شرکت ملی نفت ایران، در کنار عظیمانی چون ابراهیم گلستان، ابوالقاسم حالت، هوشنگ پزشک نیا، دکتر حمید نطقی و… به کار قلم و روزنامه نگاری می پرداخت. تجربه فعالیت او در مقدمه حزب توده که به گفته خودش بازتاب شور جوانی بود این دوره را پربارتر می نماید. در همین دوره است که دریابندری جوان با نخستین ترجمه هایش جهت درخشان آینده حرفه ای خود را شروع می نماید. مقطع انتها این مصاحبه چند ماهی پس از کودتای 28 مرداد 1332 است که وی به همراه شماری از یاران سیاسی اش دستگیر می گردد و آنگونه که خود در جای دیگری گفته است با لباس زندان برای همواره به تهران می رود.
مصاحبهی من با نجف دریابندری اواسط سال 1384 در چهار جلسه و در منزل شخصی وی در تهران انجام شد. هدف اولیه، تدوین یک کتاب تاریخ شفاهی محلی در مصاحبه با چند شخصیت نامدار ادبی و هنری و سیاسی آبادان بود که به دلایلی به ثمر نرسید. مصاحبهی حاضر تنها یک بار در سال 1390 به صورت پاورقی در چند شمارهی روزنامه کارون به چاپ رسید. این کتاب تفاوت چندانی با آن متن ندارد و در اصل به منظور دسترس پذیرتر کردن متن مصاحبه برای علاقه مندان و به خصوص محققان تاریخ و فرهنگ در شکل کاغذی و یا دیجیتالی، فراهم آمده است. گفتنی است در ویرایش نهایی، بعضی سؤالات به دلیل ممانعت از تقطیع مکرر مصاحبه و حفظ یکدستی متن، حذف شده؛ اما پاسخ ها در جای مناسب خود محفوظ مانده است. در ضمن از آقای علی دهباشی که اجازه استفاده از عکس های مجله بخارا، شماره ویژه نجف دریابندری، را دادند، تشکر می کنم.
فصل اول: دوران کودکی
از تبار بندر و دریا نام خانوادگی شما نشان میدهد که باید از تبار بندر و دریا باشید. درست است؟
بله! در واقع پدرم اهل چاه کوتاه است. چاه کوتاه دهی است نزدیک بوشهر. فاصله [ ای ] با بوشهر ندارد. نزدیک است. البته آن طور که در خانواده می گفتند گویا پدرم در حدود ده سالگی از آنجا می آید به بوشهر و تا حدود بیست سالگی هم در بوشهر بوده. بعد، در بوشهر یک داستان جالبی پیش می آید. یک کشتی فرنگی عظیم، می آید به بوشهر و آنجا به اصطلاح بوشهریها لاهام می گردد. یعنی به گل می نشیند و در نمی آید. پدر من که گویا آن زمان 21-22 سالش بوده و جزو کارگرهایی بوده که می رفتند و از کشتی ها بار می گرفتند و می آوردند- چون کشتی دور از بندر می ایستاد- می رود به کاپیتان کشتی می گوید که من حاضرم این کشتی را از توی گل در بیاورم. کاپیتان که گویا انگلیسی بوده می گوید خیلی خب [، اگر می توانی در بیاور، به هر حال اختیار کشتی را می گذاریم دست خودت. چون خودشان خیلی تلاش نموده بودند و در نیاورده بودند.
پدرم می رود و فرمان می دهد و به هر حال کشتی از گل در می آید. بعد ناخدای کشتی می گوید که خیلی خب، من می توانم به شما یک مزدی بابت این کار بدهم ولی پیشنهاد دیگری دارم و آن این است که شما را ببرم به بصره. آن زمان بصره در واقع بندر مهم جنوب بود. آن زمان هنوز آبادان تشکیل نشده بود. ناخدای کشتی به پدرم می گوید شما را می برم به بصره و معرفی می کنم به کشتیرانی و خلاصه آنجا یک کاری برایت جور می کنم. پدرم قبول می نماید و با کشتی می آید به بصره. حالا من جزئیاتش را کاملا نمیدانم، ولی چند سالی در بصره بودند. توی بصره یک کشتی هایی بود. حالا هم باید باشد قاعدتا که تاگ بوت بهشان می گفتند و اینها متصدی حرکت کشتی های عظیم بودند. یعنی کشتی های عظیم نفتی که می آمدند و پهلو می گرفتند، بعدا اگر می خواستند بفرایند خودشان نمی توانستند برگردند. یک کشتی های دیگری بود که اینها را هل میداد وسط رودخانه، به این کشتی ها می گویند تاگ بوت. کشتی هایی هستند تقریبا به اندازه یک اتاق پنج در سه متر که موتور خیلی قوی دارند و کشتی های عظیم را هل می دهند. پدرم مدتی روی این کشتی ها کار می نماید. بعد بالاخره پایلوت می گردد، به زبان انگلیسی یعنی راهنما. راهنمای کشتی هایی که از خارج می آمدند. شما می دانید کشتی خارجی که می آید وقتی به مصب رودخانه می رسد بایستی اهل محل این کشتی را هدایت نمایند، چون ناخدا دیگر آشنا نیست. پدر من می گردد پایلوت این کشتی های خارجی. البته چندین نفر دیگر هم بودند که همشان ایرانی بودند.
پدر من می رود جزو این پایلوتها و چندین سال در بصره کار می نماید. بعد آبادان که تشکیل می گردد این پایلوتها قصد می نمایند بفرایند به آبادان. آن زمان انگلیسی ها به آنها پیشنهاد می نمایند که اگر تابعیت عراق را قبول نمایند، می توانند بمانند و توی بصره کار نمایند. ظاهر آنها قبول نمی نمایند و می گویند که ما ایرانی هستیم و باید برویم به آبادان می آیند به آبادان، ولی میدانید که آن زمان رودخانه [ شط العرب / افرایند ] تمام متعلق به عراق بود و پایلوتها هر بار که می خواستند بفرایند و آن کشتی ها را بیاورند بایستی ویزا می گرفتند. این برایشان یک مکافات عظیمی بود؛ ولی خب اینها آن را قبول نموده بودند.
بدین ترتیب پدرم ساکن آبادان شد و من در آبادان متولد شدم. مادرم و پدرم قوم و خویش بودند. منتها نه قوم و خویش خیلی نزدیک. خانواده مادرم مال جای دیگری بودند در بوشهر به نام لاور.
ظاهرا اوایل که شهر آبادان داشت شکل می گرفت سکنه زیادی نداشته است. طبعا نیاز داشته به مهاجر و تعداد زیادی از این مهاجرها بوشهری بوده اند. شما علتش را می دانید؟
علتش خیلی ساده بود. برای اینکه بوشهر درست برعکس آبادان که رونق می گرفت، دیگر تعطیل شده بود. یعنی بعد از اینکه رضاشاه راه آهن را درست کرد انتهایش در خلیج فارس به بندر شاپور آمد، بندر امام خمینی الان کشتی هایی که از خارج می آمدند می رفتند به این بندر و بارشان را آنجا خالی می کردند و بعد سوار قطار می کردند، می رفت به تهران. در نتیجه بوشهر در واقع از کاسبی افتاد و کشتی خیلی کم شد. آن زمان زمان تشکیل آبادان هم بود و عده زیادی از کارمندان شرکتها که در بوشهر کار می کردند. مثلا منشی و ماشین نویس و… بودند. در شرکت نفت استخدام شدند. در واقع وقتی نگاه می کنیم به سابقهی آبادان، قسمت مهمی از کارمندان شرکت نفت جزو آن کارمندان بوشهری بودند که به آبادان آمدند.
می گویند انگلیسی ها در کارگزاری شان در بوشهر، کارمندان را استخدام شرکت می کردند و به آبادان می فرستادند. شما اطلاع دارید؟
این جریان مربوط به سال های بعدتر است. یعنی وقتی که آبادان تشکیل می گردد و کارمندان تجارت خانه ها به آبادان می آیند. زمانی که بچه بودم تابستان ها که مدرسه تعطیل می شد من را می فرستادند منزل یک دوستی به اسم آقای فروزانی در بوشهر که در محله ای به نام سنگی یک خانه ویلایی عظیم داشت. می دانید که کازرونی ها در بوشهر یک خانواده عظیمی بودند که از کازرون آمده بودند و بوشهری شده بودند. یکی از پسرهای این کازرونی ها آدم خیلی مهمی بود. تاجر بود و عمارت خیلی عظیمی به نام عمارت کازرونی ها داشت. یکی از این پسرها در شرکت نفت کار می کرد. او در انگلیس درس خوانده بود و جزو رؤسای شرکت نفت بود. بعد به آبادان آمده بود. آقای کازرونی به بوشهر آمده و عده ای کارگر استخدام نموده بود و با یک سری کشتی انگلیسی به نام اسلومیل (slowmail به آبادان آورده بود. اینها کشتی های انگلیسی بود که از هند می آمدند. آن سفر من هم با آنها بودم. خیلی سفر جالبی بود، برای اینکه کشتی پر از کارگر بود و من هم با برادر کوچک آقای فروزانی به نام محمد آمدیم آبادان. فکر می کنم سال 1318-19 بود.
متولد محله حمام جرمنی آبادان
شما در کدام محله آبادان متولد شدید. چه سالی؟
بنده در سال 1307 متولد شدم. البته شناسنامه ام 1308 است ولی در زمستان 1307 در محلهای حمام جرمنی به جهان آمدم. حمام جرمنی در انتهای خیابانی بود به نام پرویزی. خیابانی که از یک طرف می رفت به سمت شهر و از یک طرف می خورد به جاده شرکت نفت؛ جاده ای که یک سرش می رود به باوارده و یک سرش می رود به بریم. خانه ما در آخر این خیابان
پرویزی بود. حمام جرمنی هم همان روبرویش بود. من آخرین باری که رفتم آبادان، از حمام خبری نبود. آنجا یک دیواری به من نشان دادند و گفتند این دیوار حمام است. ولی درست پیدا نبود. چون حمام جلویش زمینی باز بود که آن زمان ما آنجا بازی می کردیم. بعد این زمین ساخته شده بود. در نتیجه حمام افتاده بود پشت این زمین و خیلی فرق نموده بود. خانه ما شش تا دکان داشت، یعنی لب خیابان شش تا دکان بود.
شهرت حمام برای چه بود؟
اولا یک حمام عظیمی بود. قسمت مردانه و زنانه اش جدا بود. علت اینکه همه به آن می گفتند جرمنی این بود که سازنده این حمام یک شخص بوشهری بود به اسم محمدباقر و این قبلا توی کنسولگری آلمان در بوشهر کار می کرد. می دانید آن زمان ها اسم و شناسنامه نبود، در نتیجه اشخاص برای خودشان اسم می گذاشتند. اسم این را گذاشته بودند آقای جرمنی؛ یعنی آلمانی. این جرمنی آمده بود به آبادان و خیلی شخص جالبی بود. به جهت اینکه یک حمام عظیم درست نموده بود، کارخانه برق درست نموده بود، کارخانه یخ درست نموده بود. شهر خرمشهر را هم لوله کشی آب نموده بود. یخ، برق و تلفن را این جرمنی در آبادان و خرمشهر دایر نموده بود.
یادم هست که با پدرم آشنا بود. با هم دوست بودند. مثلا کارخانه برقش را من یادم هست که با پدرم می رفتیم. کارخانه اش نزدیک آخرین خیابان شهر بود که آن زمان یک حفار قرار داشت. آن خیابان الان هم، مرز شهرا با شرکت است. خیابان شاپور بهش می گفتند. یادم هست با پدرم می رفتیم و کارخانه را تماشا می کردیم. یک موتور عظیم آنجا بود و برق شهر را تأمین می کرد.
خانه ما در آبادان جزو خانه های انگشت شماری بود که برق جرمنی داشت. برق دیگری در آبادان نبود و در واقع یک عده از اعیان، تجار و پولدارهای آبادان برای خانه هایشان از این برق استفاده می کردند. ما هم همین طور. بالاخره پدرم جزو آدم های سرشناس شهر بود. جرمنی آدم خیلی جالبی بود، مبتکر بود و بسیار با انرژی. خانواده اش در خرمشهر بودند. پسرش بعدها مدتی هم شهردار خرمشهر شد. آن زمان دیگر فامیل شان موقر بود. خیلی خانواده جالبی بودند. برای اینکه چندین پسر داشت که هرکدام یک کارهای بودند. یکی توی آبادان شرکت داشت. یکی شان در تهران مجله مهر را داشت. مجله ای که ماهانه بود و مطالب ادبی و اجتماعی می نوشت. مثل مجلهی سخن که بعدها دایر شد.
مجله مهر در زمان رضاشاه در می آمد. خود این شخص را من بعدها در تهران دیدم. آن زمان دیگر پیرمرد بود. آدم جالبی بود. همواره یک کیفی دستش بود و خیلی فعال بود. همواره هم اینور و آنور می رفت. مجله اش در زمان رضاشاه تعطیل شده بود، ولی چند سال بعد در آمد. مجلهی خیلی وژینی بود. علی دشتی و این قبیل آدم ها در آن می نوشتند. به هر حال این خانواده موقر که اصلا بوشهری بودند در آبادان و خرمشهر نقش مهمی داشتند.
شما فرزند چندم خانواده هستید. چند تا خواهر و برادر دارید؟
ما سه تا بچه بودیم. دو خواهر و من. من وسطی بودم. خواهر عظیمم از من هفت سال عظیمتر است. خواهر کوچکم دو سال کوچک تر از من است. سرودی که پدرم می خواند
پدرتان همان شغل سابق را در آبادان ادامه داد؟
بله، پایلوت کشتی های نفتی بود. در واقع ناخدای شماره 6 بود. پایلوت ها بر حسب اینکه کی آمده بودند شماره داشتند. پدرم بعد شماره 5 شد، به دلیل اینکه ناخدای اصلی فوت شد. ناخداها بیشتر بوشهری بودند. البته یک اصفهانی هم بین آنها بود. من عکس هاشان را دارم، از جمله این ناخدای اصفهانی که مرد بلند قد و خیلی خوش قیافه ای بود. اسمش را یادم نیست. از ناخداهای بوشهری کسانی که یادم می آید یکی آقای طبیب بود. در واقع شاگرد پدرم بود و بعد دوست پدرم شد. یادم هست بعدها که از زندان مرخص شدم این طبیب هنوز پایلوت بود، یعنی سال 1337-8. آن زمان رفته بود به شادگان
این پایلوت ها در استخدام شرکت نفت بودند؟ نه! اینها هر نوبتی که می رفتند کشتی را می آوردند یک مزدی می گرفتند. یادم هست که می گفتند در ابتدای تشکیل شهر آبادان شرکت نفت بهشان پیشنهاد می نماید که بیایند کارمند شرکت نفت بشوند، ولی اینها قبول نمی نمایند. برای اینکه آن زمان درآمدشان خیلی بیشتر بود. هر نوبتی که می رفتند یک کشتی را می آوردند پولی می گرفتند که برایشان قابل توجه بود. مثلا می گفتند حقوق شان 4-5 برابر کارمندان شرکت نفت بود. پس قبول نمی نمایند کارمند شرکت نفت بشوند و به همین ترتیب می مانند. بعد یکی دو نفر از آنها از پایلوتی در می آیند و می فرایند توی شرکت نفت و من یادم هست که در خانه های باوارده زندگی می کردند و خیلی خانه های تمیز و قشنگی داشتند. به هر حال پدرم و یکی دو تا از پایلوتها مستقل ماندند و گویا این طور که می گفتند عامل اصلی این کار پدرم بود. یعنی او بود که آنها را تشویق می کرد که توی شرکت نفت نفرایند.
منبع: یک پزشک